بهارِ آمدنت می برد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
به برف بی رمق روی کوه ها برسان
سلام گرم و خوش آفتاب تابان را
شبیه شاخه گل کرده روی دست بهار
پر از امید کن آغوش این درختان را
برای چشمه خشکیده نگاهم باز
بخوان شبیه گذشته دعای باران را
به شوق آمدن روزهای خوب هنوز
نشسته ام به تماشا غروب ایوان را
کجاست گمشده من در این هیاهو آه
سکوت می کنم اندوه هر خیابان را
چقدر بی تو از این راه ها گذر کردیم
چقدر بی تو همه نیمه های شعبان را
فاطمه زاهد مقدم